داستان یک پرتره و یک رسوایی
در قرن نوزدهم میلادی پرتره ی زیر داستان جالب داشت.
داستان جالب از این قرار است که:
نقاش جوانی در اروپا عاشق دختری میشود و با هم قرار ازدواج میگذارند. هر دو جوان، فقیر و زیبا هستند و قرار است که کمی صبر کنند تا پسرک نقاش کمی فرصت داشته باشد تا سرمایه جمع کند. نقاش داستان ما ابتدا پرترهی نامزد خود را که در بالا میبینید ترسیم میکند و سپس با تابلوی خود به آمریکا میرود به امید اینکه بتواند پولی به جیب بزند.
تقریبا یک سال از زمانی که نقاش در آمریکا است میگذرد. در این میان فرد ثروتمند میانسالی از او درباره این تابلو پرس و جو میکند و کنجکاو است که مدل این تابلو کیست. نقاش جوان مشکوک میشود و نامهای به دوست خود مینویسد و از او میخواهد که ببیند نامزدش در چه حالی است. دوستش در پاسخ به او میگوید که متاسفانه نامزد نقاش، دو بار با مردان ثروتمند دیگر «راندوو» داشته است و گویا با مرد میانسال ثروتمندی از آمریکا قرار ازدواج گذاشتهاند.
نقاش فقیر و جوان داستان با وجود اینکه نا امید و شکست خورده است اما در مقابل پرس و جوهای مرد میانسال فقط میگوید که :
من فقط زمانی عاشق این دختر بودم که البته پاسخ عشق من را بیجواب گذاشت.
مرد میانسال با خودش فکر میکند که شاید اشتباهی پیش آمده و شباهت موجود، اتفاقی است و یا اینکه زمانی پسرک نقاش خاطرخواه نامزدش بوده است. در هر صورت از نقاش تقاضا میکند که پرتره ی نامزد او را برایش بکشد. نقاش قبول میکند و دوباره شروع به کشیدن پرترهی دیگری از نامزد سابق خود که اکنون در آمریکا است مینماید بدون اینکه دو جوان در خلال جلسات نقاشی به یکدیگر آشنایی نشان بدهند.
اما هر چه نقاشی به پایان خود و همزمان به روز عروسی نزدیک میشود، مرد ثروتمند بیشتر متوجه شباهتهای دو پرتره میشود و نسبت به سبکسری دختر بیشتر و بیشتر ظنین میگردد. تا اینکه نهایتا یک روز قبل از مراسم عروسی، هنگامی که تابلو به منزلش میرسد، آن را تکه پاره میکند و مراسم عروسی را هم منتفی میکند.
ترجمه و اقتباس از نوشتههای هنری جیمز